سخنرانى جلیل ضیاءپور، با عنوان «تحولات نقاشى در جهان ما»، انجمن هنرى خروس جنگى، مندرج در نشریه هنرى خروس جنگى، سال ۱۳۲۸
شاگردان کمالالملک که در صدر نقاشى طبیعىسازى در تهران شهرتى میان خاص و عام برهم زده بودند و طبیعىسازى اینان نصّ صریح طبیعت براى آنان بود و تناسبات عادى طبیعت و رنگآمیزى موجود را در جلوى چشم داشتند، مشکلى جز تقلید طبیعت با نگاه دقیق و کار معمول با دست نداشتند.
«بنزور» Benzor (رئیس مدرسهی مونیخ که یکى از سرشناسان میان نقاشان اروپایى بود) دربارهی کمالالملک گفته بود: «وى بىنظیرترین کپىبردار آثار نقاشى کلاسیک اروپا بوده است، و در پرداختن به جزئیات کار و ظریفترین بازى رنگها، چنان نقاشى مىکرد که مىتوان آنها را به آسانى به جاى عکس رنگى پذیرفت.»
کمالالملک به شاگرد با وفایش «آشتیانى» گفته بود: مىتوانم به قدرى تابلو را صحیح بسازم که اگر عکس از روى طبیعت بردارند به هیچ وجه فرقى با هم نداشته باشند. (۱)
شاگردان آن مرحوم هم مانند خود او از طبیعت تا این حد متابعت مىکردند. فقط در این اواخر بود که یکى دو نفر براى عرضهی قدرتنمایى با نام قلم آزاد کار کردن یکى دو اثر در شیوهی امپرسیونیسم بسیار ساده عرضه نمودند. (در صورتی که نه معنى و علت وجودى این شیوه را مىدانستند و نه قلم زدن در این شیوه را – فقط از ریزهکارىها کاستند ولى کلاً شکل به قول خود، رآلیستى را حفظ کرده بودند).
ناگزیر بودم هر از چند گاهى بنا به لزوم و مصلحت براى آگاهى کنجکاوان و عموم، از مکاتب مختلف و زمینهها و علت وجودى و خصوصیّت آنها سخنرانیهایى ایراد کنم یا، مقالاتى در رسانهها بنویسم و نیز دعوت مؤسسات فرهنگى را براى سخنرانى در زمینهاى خاص با میل پذیرا باشم، تا آگاهیهایى به مردم به قصد نمایاندن چگونگى وضع میدان هنر در جهان امروز بدهم. ازینرو کلام را با آن آگاهیها آغاز مىکنم.
لازم نیست که جوینده، راه دور و درازى را طى کند. اگر کسى واقعاً میل فهمیدن دارد، منظور خود را در تاریخ هنر مىیابد.
براى اینکه بدانیم پایه نقاشى جدید از چه سالهایى گذاشته شده است عجالتاً انگشت را بر روى حدود قرن شانزدهم مىگذارم و دنیاى هنرى آن عصر را مورد نظر قرار مىدهم. باید بدانیم که هیچ چیز به خودى خود و بىواسطه و به طور جدا و ناگهانى به وجود نمىآید و همیشه همهی چیزها با هم ارتباط کلى دارند. منتهى این ارتباط به نحوى است که تسلسل زمانه، گاه سر رشته این ارتباطات را در پردهی ابهام مىگذارد.
در قرن ۱۶ میلادى در ایتالیا، دو نقاش به نامهاى «کاراواژ» Caravage و «کارّاش» Carraches در دو شیوهی مختلف کار مىکردند.
«کاراواژ» در نقاشى نور را کنترل مىکرد و به نحوى که لازم مىدید آن را به کار مىبرد. مثلاً گاهى در یک مجموعه و مجلس براى حالت دادن به قیافهها، مناسب مىدید که به جاى کار کردن در هواى آزاد و روشنایى آفتاب، در جایى تاریک به وسیلهی روشنى از یک روزن عمل کند و یا تنها با یک جرقهی نور (که آن را بهانهی روشن کردن بعضى قسمتهاى چهره قرار مىداد) نقاشى مىکرد، یا از سوراخ سقف آتلیهاش از نور استفاده مىنمود. براى اینکه فقط از منفذى نور وارد آتلیهاش شود و چهرهی مدلش را روشن کند. به این وسیله، نمونهی کارهایش از دیگران مشخص بود.
«کارّاش» بر عکس «کاراواژ» آثارى را در هواى آزاد، و روشنایى طبیعى و بدون کنترل نور و تزیینى به وجود مىآورد.
نحوهی کار کردن این دو نقاش به نسبت میل و سلیقهی نقاشان، در همه جاى اروپا شیوع پیدا کرد و طرفدارانى براى آنها پیدا شد.
کشور فرانسه هم در میان سلیقههاى این دو نقاش برداشتهایى داشت. عدهاى به مانند «کاراواژ» و عدهاى دیگر مانند «کارّاش» نقاشى مىکردند، در همین اوقات «سیمون ووئه» Simon Vouet به علت رابطهاى که با ایتالیا پیدا کرد تحت تأثیر نقاشىهاى «ونیز» قرار گرفت و به این وسیله نقاشیهاى تزیینى را در فرانسه رواج داد و چون نقاشیهاى خوش رنگ و خوشایندى انجام مىداد به زودى مورد پذیرش اهل ذوق و عامه قرار گرفت. به خصوص نقشههاى مناسب قالى تهیه مىکرد که خوشایند بود. همکار او «ژاک بلانشار» Jacques Blanchard که هنر «ونیزیان» را خیلى عمیقتر از خود «ووئه» درک کرده بود متاسفانه به علت مرگش در سى سالگى، نشد که آثار زیادى از درک هنرى خود براى دیگران به جا گذارد.
کمى دیرتر در حدود سالهاى ۱۵۹۴، نقاش دیگرى به نام «نیکلاپوسن»Nicolas Poussin به عرصه رسید که روش «کارّاش» را با ذوق فرانسوى مخلوط کرد، و مکتبى به وجود آورد و از نقاشان بزرگ فرانسه محسوب شد.
در هلند هم دو شیوهی «کارّاش» و «کاراواژ» نفوذ پیدا کرد. از این جهت، هلندیان در این عصر غالباً موضوعات خانوادگى، صورتسازى و منظرهسازى را شروع کردند. و محیط هنرى و مکاتب مشخص به وجود آوردند که از مکاتب مهم نقاشى در اروپا محسوب شد.
از میان هنرمندان این محیط، دو نقاش به وجود مىآید که در آثارشان روش «کاراواژ» بیش از «کارّاش» به خوبى محسوس است. یکى «فرانس هالس» Frans Hals و دیگرى «رامبراند» Rambrandt است.
«فرانس هالس» مشخصات کارش این بود که قلمهاى روانش در همهی آثار او پیدا بود، و بر خلاف دیگران (که رنگها را نوک نوک برداشته، توى هم و در هم مخلوط کرده، لیسیده و صاف، کار مىکردند) او با قلمهاى پهنش چشم را از پیچ و خم و ریزهکاریهاى دیگران (که به منزلهی قفس روح و چشم بود) نجات مىدهد. همین عمل را «رامبراند» هم به کار برد (منتها به طریق دیگر).
در هلند شمالى جایى که «هالس» و «رامبراند» زندگى مىکردند به علّت کشمکش مذهبى و محدود شدن نقاشان در انتخاب موضوعات نقاشى از سوى پروتستانها، تابلوهاى نقاشان ساکن منطقهی شمالى داراى زمینههایى از هواى سنگین (بر اثر قید مذهبى) شد، و در همه جا، رنگهاى قهوهاى در مکانهایى که موضوعات نقاشى در آن جا بر روى پرده ظاهر شده است آشکار است و هواى سردابهاى گرم و سنگین و مرطوب، به خوبى حس مىشود. بر عکس در هلند جنوبى (منطقهی فلاندر محل کاتولیکها) نقاشان، آزادى موضوع و عمل داشتند و روابط سیاسى و اجتماعى آنان بیشتر از شمالیان بود و ازینرو هنرمندى مانند «روبنس» Robens در آنجا پیدا مىشود، و آثار او نشان مىدهد که جنوبیان (برخلاف شمالیان) روحیهی با نشاط داشته از نظر رنگآمیزى با هم تفاوت داشتهاند.
«روبنس»، دنیاى پر از نشاط و فانتزى را ایجاد مىکند ولى «رامبراند» عالمى تاریک، غمانگیز و سنگین دارد.
آلمانیها و انگلیسیها در این زمان با هنر بیگانه بودند، و در هنر نقاشى، ذوق و سلیقهشان به این پایهها نبود. فقط یک نفر آلمانى به نام «الشایمر» Elsheimer بارى به هر جهت کارى مىکرد آن هم به نحوى بود که از طرز کار و رنگآمیزى او یک نوع خسّت، تنگ نظرى و حسادت احساس مىشد.
هنرمندان اسپانیا مستقیماً تحت تأثیر هنرهاى ایتالیا بودند و با مخلوط کردن روش کار ایتالیا در مذاق خودشان، مکتبى مخصوص به خود ایجاد کردند و هنرمندانى مانند «ریبرا» Ribera و «زورباران» Zurbaran و «ولاسکوئز» Velazquezz به عرصه مىرسند.
از آنجا که عکسالعملهاى هنرى یکى به دنبال دیگرى ایجاد مىشد، در فرانسه وجود «روژه دوپیل» Roger de Piles منتقد با حرارت همین عصر (که مجذوب کارهاى «روبنس» بود) در یک جنبش مؤثر هنرى از طرف عدهاى برانگیخته مىشود تا در برابر «نیکولاپوسن» عرض اندام کند. خواهى نه خواهى «پوسن» خود را در مرحلهاى مىبیند که ناچار از مباحثه است. بنابراین، مباحثى راجع به قانون رنگگذارى آغاز مىشود. با اینگونه بحث، زمینه براى یک عکسالعمل آماده مىشود و تنوع خواهى، اهل ذوق را متوجه نقاشیهاى «فلاماند» مىکند و عقیدهی هنرمندان راجع به سبک «باروک» سست مىشود. (۲)
از میان مخالفین «باروک» در فرانسه «شاردن» Chardin تنها کسى بود که در قرن هیجده شهرت داشت. زیرا فنون «فلاماند» را خیلى بهتر از دیگران فهمیده بود. موضوعات نقاشى او بیشتر از طبیعت بىجان بود، و از روى فهم آنها را ترکیب مىنمود. آثارش مانند آثار هلند شمالى خسته کننده و سنگین نبود. وانگهى موضوعات تازه انتخاب مىکرد و بىپروا شروع به نقاشى چیزهایى کرد که دیگران جرأت اقدام به آنها را نداشتند. این بىپروایى «شاردن» همه را متعجب کرده بود.
اگر گفته شود که ایتالیا (هر چند که براى پیشرفت هنر نقاشى مردم فرانسه و انگلستان سرمشق بود) خودش تا این وقت درخشندگى نداشته است عجیب به نظر مىآید. جز کمى در «ونیز» و «تیوپولو» جاهاى دیگرش در رکود بودند و حال اینکه فرانسه در این وقت یک جنبش هنرى بزرگ داشته است و علاوه بر این، ایتالیا هنوز در فضاى هنرى قرن شانزدهم سیر مىکرد و در واقع مثل اینکه قرن هفده و هجده در میان نبوده و نگذشته است! و تازه از نو به اشیاء عتیقه رو کرده بود. این روآورى به عناصر باستانى براى این بود که در شهر «پمپه» و «هرکولانوم» کشفیات تازهاى شده بود و به ناچار خیال مردم ایتالیا را به گذشته متوجه مىکرد و مجبور بودند که به پشت سر خود نگاهى بکنند. از این به بعد، رم (پایتخت ایتالیا) میدان فعالیت مىشود و هنرمندان خارجى از گوشه و کنار در آنجا فراهم مىآیند و «رم» منشأ یک جنبش تازه به نام رمانتیسم مىشود که پیروان آن علاقهی زیادى به عناصر باستانى نشان مىدهند و هنرمندان، دست به کار افسانهسازى که عناصر باستانى مکشوفه در آنها بیدار کرده بودند مىشوند. و این برداشت دو علّت داشت: یکى اینکه آنها را خالى از زیبایى نمىیافتند، و دیگر اینکه در هر حال به طبیعت، نزدیکى محسوس داشتند. ازینرو نمىتوانستند نسبت به این مکشوفههاى اخیر بىاعتنا باشند.
«داوید» David در همان زمان این عده را کهنهپرست مىدانست و پیدایش مکتب رمانتیک در ایتالیا را دورهی انحطاط مىپنداشت. مکتب رمانتیک در فرانسه، از آتلیهی «گروئز» Greuze شروع مىشود (هر چند که خود مستقیماً فعالیتى در این مکتب نشان نداد، اما روش تعلیم او نوعى بود که این مکتب در آن مستقر بود) آن کسانی که این مکتب در فرانسه بیشتر به نام آنان ثبت است «دولاکروآ» Delacroix و «انگر» Ingres است که همزمان بودند ولى از حیث نظریات هدف و طرز کار، تفاوت زیادى با هم داشتند. مباحث فراوانى میان آن دو، رد و بدل مىشود و بالاخره «انگر» خود را مجبور مىبیند که شاگردانش را از حملات هنرى «دولاکروآ» و شیوهی کارش حفاظت کند. زیرا به نظر «انگر» روش کار «دولاکروآ» خیلى سطحى و قلماندازى بود. و «انگر» به طراحى زیاد از حد اهمیت مىداد و «دولاکروآ» هم این همه دقت «انگر» در طراحى را خسته کننده حس مىکرد و بیشتر به رنگآمیزى اهمیت مىداد.
بالاخره رمانتیسم که همهاش به نقالى و افسانهسرایى پرداخته بود و با فانتزىهاى خیالبافان سر و کار داشت، روحیهی اهل ذوق را خسته کرد.
(آیا این اظهار خستگى زمینهاى براى تازهخواهى نیست؟) ازینرو عکسالعمل دیگرى مخالف رمانتیسم شروع مىشود و واقعگرایى «رآلیسم» Realisme که از نویسندگان در نقاشان نفوذ کرد، پا به عرصه مىگذارد و بالاخره براى مردمى که تشنهی واقعگرایى بودند، راهى پیش مىآورد.
«کوربه» Courbet اول کسى بود که شروع به خلق آثار «رآلیسم» کرد و خود را از چنگ نقالیها نجات داد. او جز آرامش، طالب چیز دیگرى نبود. موضوعات ملایم و طبیعى را که آرامشى براى خاطر فراهم مىکرد بر روى پردههاى خود مىآورد. چند دختر روستایى در کنار چشمه، چند گاو پروار لمیده بر روى چمن، موضوعات نقاشى او را تشکیل مىدادند.
بالاخره آرامش طلبى و واقعگرایى هر چند که خوشایند باشد و در آنها حالتى و واقعیتى که چنگى به دل بزند وجود نداشته باشد، مانند هر چیز دیگر مردود مىشود. به همین جهت در برابر مکتب «رآلیسم» هم عکسالعملى به نام «امپرسیونیسم» Impressionnisme خواهى نه خواهى به عرصه رسید و خطر بزرگى براى «رآلیسم» به وجود آمد.
زیرا امپرسیونیستها مىگفتند واقعیتى که رآلیستها از آن دم مىزنند وجود ندارد. لحظات پشت هم مىگذرند و از این گذشتها به ناچار تغییراتى در ظواهر اشیاء پیدا مىشود و چون نقاشى مربوط به حس بینایى است و در درجهی اول با ظواهر اشیاء ارتباط مستقیم دارد، ازینرو هرگز چشم در طى روز یک صحنه را یک نواخت نمىبیند. بلکه صحنههاى مختلفى را در لحظات متفاوت مشاهده مىکند. این است که باید کوشید تا آثارى را که طبیعت در یک یا چند لحظه به ما مىنمایاند به هر وسیله روى پرده آورد.
به این طریق، امپرسیونیستها با دلایل علمى بساط واقعگرایان را بر مىچینند و «کلود مونه» Claude Monet براى اولین بار از خود اثرى نشان مىدهد که صدق مدعاى امپرسیونیستها را تأیید کرده، خوشایند واقع مىشود. در همین مواقع چون علم رنگشناسى ترقى قابل ملاحظهاى کرده بود، کمک بزرگى در طرز فکر و پیشرفت استدلال امپرسیونیستها مىشود و آنان به جاى به هم آمیختن رنگها، آنها را پهلوى هم مىگذارند و با آن، هنر نمایى بیشترى را شروع مىکنند.
«مانه» Manet، «کلود مونه» Claude Monet، «دگا» Degas، «سیسله» Sisley، «رنوآر» Renoir و «سزان» Cezanne همگى با اختلافاتى در طرز دید و کار، جزو مکتب امپرسیونیسم هستند.
«مانه» اول کسى بود که تحت نفوذ «کلود مونه» راه تازهترى را براى تازه کاران باز کرد، و قوانین قراردادى نقاشى را شکست و تخته نقاشىاش را فقط با چند رنگ ساده آماده استفاده کرد.
«کلود مونه» به وسیله نور و هوا، توانست نکات دقیق و حساس طبیعت را بر روى درختها و ساختمانها نشان بدهد.
«رنوآر» بر روى نورهاى سنتى یک نوع لطافت شاعرانه اضافه مىکند.
«دگا» برخلاف رفقایش بیشتر در حرکات و زندگى معمولى عصر خویش (به خصوص در زندگى رقاصهها) کار مىکند.
«سیسله» رمز نشان دادن هواى لطیف و اختلافات اوقات را در نقاشى خوب فهمیده بود.
«سزان» در مرحلهی امپرسیونیستها نمىماند و سر منشاء نقاشان کوبیست آینده مىشود.
با وصف تنوعاتى که در مکتب امپرسیونیسم به وجود آمده بود، باز هم عطش نوخواهان فرو ننشست و «وان گوگ» Van Gogh و «پیسارو» Pissarro و «گوگن» Gauguin شروع به فعالیت کردند.
«وان گوگ» در نمایش احوال دراماتیک زندگى، راهى با قدرت به امپرسیونیستها نشان مىدهد، و نقاشى را از «امپرسیونیسم» به «فوویسم» Fauvisme مىرساند. «پیسارو» از تجسس خود بىنتیجه نمىماند، و از امپرسیونیسم ساده گاهى خود را به امپرسیونیسم جدید مىرساند. (فرق این دو مکتب در این است که جدیدیها برخلاف قدیمىها، رنگها را به جاى مخلوط کردن به کلى جدا و پهلوى هم قرار مىدهند. و اگر قدیمىها در این کار قدرى ملاحظه داشتند، جدیدىها این ملاحظه را هم کنار گذاشتند).
«گوگن» به طرز کار «پیسارو» علاقه داشت، و بیشتر اوقات به راه او مىرفت تا موقعى که مکتبى مشخص پیدا کرد. با این وصف، آثارش مخلوطى از مکتب امپرسیونیسم قدیم و جدید و فوویسم است.
نوخواهى که بر حسب نیاز (از تغییر اوضاع همه جانبهی آن دوران، در هنرمندان به شدت بروز کرده بود) به زودى فرو ننشست. زیرا سزان که راه تازهترى را پیش آورده بود، هنوز مىتوانست کنجکاوان با ذوق را در راهى دامنهدارتر و مقصودى با چشمانداز گستردهتر راهنمایى کند. ازینرو به خودى خود مکتب «کوبیسم» Cubisme با زمینهسازى زندگى ماشینى ایجاد مىشود، و علیرغم خطوط و سطوح ملایم و نرم که دیگر، چشم آنها را براى زمانه نمىپذیرفت و زمانهی نو را بازگو نمىکرد، نیازمندى به قالبى مناسب مد نظر قرار گرفت و خطوط و سطوح هندسى پا به میدان نقاشى و سلیقهی نقاشان مىگذارد. به این ترتیب پیشروان این مکتب، با استفاده از «سزان» و دنبال کردن هدفش، میدان این مکتب را وسیع کردند. تا جایى که «ژان کاسو» Jean Kassous در این باره مىگوید: «گمان نمىکنم هرگز کسى بتواند کارى را که کوبیسم در عالم نقاشى کرد، آنطور که درخور است تشریح کند».
مشعلداران این مکتب یعنى «براک» Braque و «پیکاسو» Picasso با دو شخصیت کاملاً متفاوت به میدان کوبیسم آمدند یکى در کارش ملایم و خیلى محتاط (ولى با قدرت و هدف مشخص) جلو رفت و دیگرى دیوانهوار، تشنه به هم زدن و زیر و رو کردن هر چه قوانین و ملاحظات قراردادى نقاشى است. قلم در دست او مانند ساطورى است که با آن شاخهها و فرم طبیعت را هرس مىکند. اما هر قدر که ممکن است حساس و باهوش است، در کارهاى خود همیشه راه فهم و پیش رفتن و فکر کردن را براى دیگران باز مىگذارد، محدود و محبوسشان نمىکند و انگیزهی حس ابتکار آنان مىشود. خود نیز از مکاتب متداوله (که معمولى و غیر کافى براى بیان احساسات درونى او بودند) به سرعت خیز بر مىدارد و کارى را که «رامبراند» در عصر خود انجام داده بود، پیکاسو با قدرت چندین برابر در این عصر مىکند.
در زندگى ماشینى که وجود یک چنین مکتبى را ایجاب مىکرد هنوز مردم، این یگانه تسلى و واقعیت روح مادى زندگى را که شعر خاص خود را داشته در شیوهی کوبیسم نمىتوانستند درک کنند و خاطر افسانهطلبشان (که مدتها به شعر و افسانهی نرم خو گرفته بوده) از این روش کار راضى نمىشد، ازینرو، مکتب «سوررآلیسم» Surrealisme جاى «رمانتیسم» را به صورت دیگرى گرفت. (یعنى رمانتیسم لباس نو پوشید) و اینک چندى است که به موازات کوبیسم پیش مىرود. یکى لباس حقیقى خود را در بردارد و دیگرى از نویسندگى وام گرفته هویّت نقاشى خود را در میان آن گم کرده است.
۱-چندین سال بعد از این گفتار من، دو مأخذ در زمینهی گفتهام (نه براى تأیید من، بلکه براى واقعیت امر) در مورد استاد کمالالملک از گزارشگران دیگر به چاپ رسیده است. براى مزید آگاهى مراجعه فرمایید به:
الف – کمالالملک سنتشکن و سنتگذار (مجله هنر و مردم، شماره ۱۵۲).
ب – نگاهى به نگارگران ایران در قرون (۱۲ و ۱۳ هجرى)، جلد یکم.
۲- «باروک» و «رفرم» دو برداشت مختلفاند که در ایتالیا زمینه داشت. در «باروک» پیروانش اصول و قرار داد بیشترى را در آثارشان مراعات مىکردند. یعنى در تغییر دادن موضوع کار و ساختار آنها، به نوعى دست مىبردند که اثر، فاقد اساس سنتى نباشد، در عین حال تازگیهایى هم داشته باشد و در این امر لجاجتى به کار مىبردند و در هر حال از سنت به نحوى صرف نظر نمىکردند که صورت رفرم داشته باشد.