مقاله ی نادر موسوی فاطمی، با عنوان «همیشه اســتاد بود»، دو هفته نامه تندیس، ویژه هشتمین نشست پژوهشی هنر، دهمین نکوداشت استاد جلیل ضیاءپور، نگارخانه برگ، ۱۹ آبان ماه 1388
سال 1364 مشغول تحصیل در رشته نقاشی، در دانشگاه هنر بودم و افتخار حضور در کلاسهای استادان بزرگ و بزرگواری چون مهدی حسینی، محمدابراهیم جعفری و… را داشتم.
ولولهای بود که از ترم آینده استاد جلیل ضیاءپور دعوت به همکاری شده است. استادان نوید تحولی جدید از حضور ایشان را میدادند و دانشجویان از شور، در انتظار ترم آینده. آن روزها نمیدانستیم که بعدها به ما نسل سومیها میگویند. ترم آینده از راه رسید و سه نسل در کنار هم بودند.
مردی مصمم، با گامهای استوار و کلمات شمرده، علیرغم نشانههای گذر عمر در چهرهاش با صدای رسا، در جمع هنرجویان و استادان، این چنین آغاز کرد. عزیزان، فرزندانم… و ادامه داد…
آنچه شنیده بودم درست بود، خروس جنگی. که اینبار نه از سر جنگ بلکه از سر بیداری نوید صبح میداد و سخن میراند.
صداقت کلامش، اطمینان بخش بود و آنچه میگفت از سر آگاهی بود. تاریخ هنر را میشناخت و نقدی بر آن داشت، (که بعدها جزوه چاپی کاهی کوچکی را دیدم با عنوان «لغو نظریههای مکاتب گذشته و معاصر از پریمیتیف تا سوررئالیسم»). هنر و سنت را خوب میشناخت و خود و فرزندانش را مسئول حفاظت آن میدانست؛ نه از سر تکرار، بلکه با حلاوتی نو، و درس آموخته معاصران هنر در فرانسه بود و بیان نو را از زبان «آندره لوت» بازگو میکرد و در خصوص تحصیلش در چگونگی ارتباط هنر مدرن و سنت سخن میراند. در عصری که هر اثر و جریانی متفاوت از سنت؛ مدرن نامیده میشد، وی فراتر از مدرن میاندیشید و فراتر از آن قلم میزد و میساخت، نه تنها اثرش را، بلکه جریان نوگرایی را، که تصویر آن در آئینه نسل دومیها پیدا بود.
شیفته و شیدا، آیندهام را در برق چشمانش جستجو کردم و تنها سئوالم این بود، چگونه میشود «استاد بود»؟!
بعد از دو امتحان سخت تئوری و عملی به افتخار شاگردی در منزل ایشان نائل آمدم!
اینک کنار سه پایه نقاشی با صلابتش و اثری نیمه تمام، در نزدیکی پالت رنگ استاد ایستاده بودم، با این سئوال که «شاگردی قابل خواهم بود»؟
قبل از هر چیز مِهر معلمی بود که جاری میشد. آرامش در گفتگو، اطمینان از درک مطلب از سوی هنرجو، برنامه برنامهریزی شده، ساعت دقیق شروع و پایان جلسه، مشقخانه و همراهی من تا جلوی در آسانسور و حصول اطمینان از مرتب بودن همه چیز. (که البته در خصوص هر هنرجویی بود).
خانهای در شهرک غرب، که دیوارش مزین به آثاری در قطعی قابل توجه بود و رنگآمیزی موزون و ترکیببندی محکم و طراحی چشمگیر. آن روزها از هنر چیز زیادی نمیدانستم؛ این روزها هم! تنها میدانم که نمیدانم. و بانویی مهربان که گاه با لبخندش میپرسید، چای میل دارید؟ آن هم از سر مهماننوازی.
پدرم همیشه میگوید، پرچمی برافراشته نمیماند، مگر با حضور علمداری!
و دختر کوچکی که از سر بازیگوشی گاه نمایان میشد، و گاه به گاه، پسرش – گیلشا!
آن وقتها مانند این روزها با رنگهای زنده نقاشی میکردم، یکبار استاد از سر امتحان از شاگردش پرسید: تفاوت رنگهای نقاشیت با نقاشیم چیست؟ با زیرکی پاسخ دادم: تفاوت استاد و شاگرد! و ادامه داد خوب نگاه کن! بر رنگهای من غبار زندگی و پیری نشسته است. سالها گذشت تا مفهوم جدیدی از پیری را بدانم. خردمندی!
و غبار زندگی چیزی نبود به جز تجربه.
کلامش بزرگ بود و بزرگ زندگی میکرد، در مقام استادی سخاوتمند بود. قول میداد و بدان عمل میکرد.
حامی بود و حمایت میکرد، سختگیر بود و سختکوش و از سر دقت با انضباط. از سر درستی و تمامیت طلبی، کوتاه نمیآمد و «عاشقانه» استاد بود. شاگردانش را فرزندانش خطاب میکرد، بیدریغ میآموخت و بیوقفه کار میکرد و به دنبال کشف میوه موجود هنرجویانش بود.
به خاطر دارم در حالی که ناخوش بود در چهارچوب در خروجی ایستاده بود و من منتظر رسیدن آسانسور. از ایشان خواهش کردم به داخل برود و استراحت کند، لبخندی زد و گفت: من تنها معلم نقاشی نیستم! و من دریافتم رسم بدرقه را! تا خاکسپاری.
همیشه پر از سئوال بودیم و دنبال پاسخ، و هر بار میپرسید چه پاسخی دارید؟
طنز پنهانش، زیر پوست صورتش پیدا بود و در مقابل اصرار ما میگفت: «عجالتاً این کار را بکنید! و چه دیر فهمیدم انسان یعنی عجالتاً!
هر لحظه حضورش درسی بود، چه از سر شوخ طبعی، کنایه میزد. چه از سر یافتههایش، جدی بود.
در مقام استاد، برگ سبزی بود که از پیلهها حفاظت میکرد تا پروانه شوند و پرواز و رهایی را تجربه کنند. میدانم هنوز به رقص پروانهها، لبخند میزند و خوشنود، انتظار تولد پروانهها را میکشد. که این رسم استادی است.
عجالتاً درسهایم را مرور میکنم و عجالتاً از سر قدرشناسی، دوباره شاگردی میکنم.
پیشکش به استادم که همیشه، استاد بود.